مشکل من اینه هیچ هدف مشخصی ندارم .اصلا نمیدونم کجام ، کجا میخوام برم . واقعا سخته . فقط میدونم سردرگمی عجیبیه
مشکل من اینه هیچ هدف مشخصی ندارم .اصلا نمیدونم کجام ، کجا میخوام برم . واقعا سخته . فقط میدونم سردرگمی عجیبیه
روباه گفت:سلام
شازده کوچولو مودبانه گفت:سلام
شازده کوچولو گفت:بیا با من بازی کن. نمی دانی چقدر دلم گرفته است!
روباه گفت: نمی توانم با تو بازی کنم، آخرهنوز کسی مرا اهلی نکرده است.
شازده کوچولو گفت:من دنبال دوست می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده ای است,یعنی "علاقه ایجاد کردن..."
-علاقه ایجاد کردن؟
روباه گفت : البته , تو برای من هنوز پسر بچه ای بیش نیستی
مثل صدها هزار پسر بچه ی دیگر, و من نیازی به تو ندارم تو هم نیازی به من نداری.
من نیز برای تو روباهی هستم شبیه صدها هزار روباه دیگر.
ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد.
تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...
شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم...گلی هست...
و من گمان میکنم که آن گل مرا اهلی کرده است...
تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد.
من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت.
صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد ولی صدای پای تو
همچون نغمه ی موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید.بعلاوه,خوب نگاه کن ؛
آن گندمزارها را در آن پایین می بینی؟ من نان نمی خورم.
به همین دلیل گندم برای من چیز بی فایده ای است و گندمزار مرا به یاد چیزی نمی اندازد،
و لی این جای تاسف است.
اما تو موهای طلایی داری.وچقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی ؛
چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت.
آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندمزار دوست خواهم داشت.
روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد.
آخر گفت : بیزحمت...مرا اهلی کن!
شازده کوچولو در جواب گفت:خیلی دلم می خواهد ولی زیاد وقت ندارم.
من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.
روباه گفت هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت.
آدم ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند
آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان میخرند,اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد
آدم ها بی دوست و آشنا مانده اند.
تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!
تاوان اشتباهات من روز به روز بـــــُعــــــد پیدا میــــــــکنه
گاهی حقـــــی قـــــــــتـــــــــــ همون چیزیه که میتونه مثل پتک تخریبت کنه
گیــــــــــــــــــــــــــــــــــج گـیـــــــــــــــــــــــــــــج ام . نمیدونم از کجا خوردمـــــــ
بودن، یا نبودن: مسئله این است
آیا شایستهتر آن است که به تیر و تازیانهٔ تقدیرِ جفاپیشه تن دردهیم،
یا این که ساز و برگ نبرد برداشته، به جنگ مشکلات فراوان رویم
تا آن دشواریها را ز میان برداریم؟
مردن، آسودن - سرانجام همین است و بس؟
و در این خواب دریابیم که رنجها و هزاران زجری که این تن خاکی میکشد، به پایان آمده.
پس این نهایت و سرانجامی است که باید آرزومند آن بود.
مردن... آسودن... وباز هم آسودن... و شاید در احلام خویش فرورفتن.
ها! مشکل همین جاست؛ زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ
پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید میآید
ما را به درنگ وامیدارد؛ و همین مصلحت اندیشی است
که این گونه بر عمر مصیبت میافزاید.
وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه، ظلم ظالم،
اهانت فخرفروشان، رنجهای عشق تحقیرشده، بی شرمی منصب داران
و دست ردّی که نااهلان بر سینه شایستگان شکیبا میزنند، همه را تحمل کند،
در حالی که میتواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟
کیست که این بار گران را تاب آورد،
و زیر بار این زندگی زجرآور، ناله کند و خون دل خورد؟
اما هراس از آنچه پس از مرگ پیش آید،
از سرزمینی ناشناخته که از مرز آن هیچ مسافری بازنگردد،
اراده آدمی را سست نماید.
و وا میداردمان که مصیبتهای خویش را تاب آوریم،
نه اینکه به سوی آنچه بگریزیم که از آن هیچ نمیدانیم.
و این آگاهی است که ما همه را جبون ساخته،
و این نقش مبهم اندیشه است که رنگ ذاتی عزم ما را بیرنگ میکند.
و از این رو اوج جرات و جسارت ما
از جریان ایستاده
و ما را از عمل بازمیدارد.
دیگر دم فرو بندیم، ای افیلیای مهربان! ای پریرو، در نیایشهای خویش، گناهان مرا نیز به یاد آر.
یادش به خیر وقتی اول دبیرستان رو تموم کردم دعوا سر رشته ریاضی بود و شاید فقط بیست درصد بچه ها به خاطر علاقه میرفتن تجربی و بقیه بچه هایی که تجربی رو انتخاب میکردن به خاطر تکمیل شدن ظرفیت رشته ریاضی بود.
تا پیش دانشگاهی هم کلی تو مدرسه پز میدادیم و اصلا بچه های تجربی رو حساب نمیکردیم.
ولی الان که وارد بازار کار شدم واقعا قضیه برعکس شده.
اگر من برگردم اول دبیرستان شاید تجربی رو انتخاب کنم اما فقط به خاطر درآمدشه وگرنه که رشته ریاضی و مهندسی قابل مقایسه با تجربی و پزشکی نیست.باید قبول کنید که پزشکا فقط اپراتورند و بدون ابزارالاتی که مهندسا براشون میسازند هیچ کاری نمیتونن انجام بدن.برای مثال پروفسور سمیعی که احترام زیادی براشون قایل هستم بدون کوچکترین وسیله جراحی که مهندسا ساختن فقط میتونه با مغز بیمار عکس سلفی بگیره (من و مغز بیمارم همین الان یهویی :D) یا دندان پزشکا بدون اون مته ای که مهندسا ساختن هیچ کاری نمیتونن انجام بدن.اما یه مهندسی هم مثل پروفسور لطفعلی عسگرزاده با نظریه ای که میده علم مهندسی رو دگرگون میکنه و هزاران مهندس توسط این نظریه اختراعاتی انجام میدند که هزاران پروفسور سمیعی ازش استفاده میکنن.من کل رشته پزشکی و تجربی رو فقط با سه واحد الکترومغناطیس رشته برق برابر میدونم نه بیشتر.اما متاسفانه درآمد پزشکا قابل مقایسه با مهندسا نیست.البته هستن مهندیسینی که میتونن ده تا پزشک رو بخرند و آزاد کنند اما تعدادشون خیلی خیلی کمه.
واقعا مهندسی تو جامعه خیلی مظلوم واقع شده ... .
مردی یک پیله پروانه پیدا کرد. و آن را با خود به خانه برد. یک روز سوراخ کوچکی در آن پیله ظاهر گشت مرد که این صحنه را دید به تماشای منظره نشست ساعتها طول کشید تا آن پروانه توانست با کوشش و تقلای فراوان قسمتی از بدن خود را از آن سوراخ کوچک بیرون بکشد.
پس از مدتی به نظر رسید که آن پروانه هیچ حرکتی نمی کند و دیگر نمی تواند خود را بیرون بکشد. بنابراین مرد تصمیم گرفت به پروانه کمک کند!
او یک قیچی برداشت و با دقت بسیار کمی آن سوراخ را بزرگتر کرد. بعد از این کار پروانه به راحتی بیرون آمد.
اما چیزهایی عجیب به نظر می رسید. بدن پروانه ورم کرده بود و بالهایش چروکیده بود مرد همچنان منتظر ماند او انتظار داشت بالهای پروانه بزرگ و پهن شود تا بتواند این بدن چاق را در پرواز تحمل کند. اما چنین اتفاقی نیفتاد.
در حقیقت پروانه ما باقی عمر خود را به خزیدن به اطراف با بالهای چروکیده و تن ورم کرده گذراند و هرگز نتوانست پرواز کند.
آنچه این مرد با شتاب و مهربانی خود انجام داد سبب این اتفاق بود. سوراخ کوچکی که در پیله وجود داشت حکمت خداوند متعال بود. پروانه باید این تقلا را انجام می داد تا مایع موجود در بدن او وارد بالهایش شود تا بالهایش شکل لازم را برای پرواز بگیرند.
بعضی مواقع تلاش و کوشش و تحمل مقداری سختی همان چیزی است که ما در زندگی به آن نیاز داریم. اگر خداوند این قدرت را به ما می داد که بدون هیچ مانعی به اهداف خود برسیم آنگاه چنین قدرتی که اکنون داریم نداشتیم.
اگر کسی دست شما را بگیرد دیگر پرواز نخواهید کرد.
رسیدن به قله موفقیت مستلزم تلاش و پشتکار فراوان است
یک تکه یخ را که تا دمای 50 - درجه سانتی گراد سرد شده بردارید و به آن گرما بدهید ، ابتدا هیچ اتفاقی رخ نمی دهد . این همهانرژی گرمایی صرف می شود ولی هیچ نتیجه ی قابل رویتی مشاهده نمی شود . ناگهان ، در دمای صفر درجه ، یخ ذوب و به آب تبدیل می شود . کار را ادامه بدهید . باز هم انرژی فراوانی صرف می شود بدون آنکه تغییری مشاهده گردد . تا اینکه وقتی به حدود 100 درجه سانی گراد می رسیم ، حباب و بخار ایجاد می شود !
و نتیجه ؟
این احتمال وجود دارد که ما انرژی زیادی را صرف کاری کنیم ، مثلا صرف یک پروژه ، یک شغل وحتی یک قالب یخ و با این وجود به نظرمان برسد که هیچ نتیجه ای نگرفته ایم . اما در حقیقت انرژی ما دور از چشممان در حال ایجاد دگرگونی بوده است . کار خود را ادامه دهید و مطمئن باشید که دگرگونی از راه خواهد رسید . این اصل را به خاطر بسپارید ، بی جهت دچار هراس نشوید و یاسرا نیز به خود راه ندهید و بدانید که :هیچ تلاشی ، بی نتیجه نمی ماند . هیچ تلاشی بی نتیجه نمی ماند